Saturday, March 10, 2012

صدای پاش میاد

هیجان ده روز فستیوال بچه ها، حال و هوای خانه را به کل عوض کرده، روز اول شیرینی ها را بردیم و توی غرفه های بازارچه چیدیم. روز بعد کوله پشتی اش را به بیل و کلنگ مجهز کردیم و روز بعدترش با پیژامه مامان دوز و بالشت و پتو و ببری راهی مدرسه شد. فردایش که جلیقه قرمز پر از بع بعی و تپه های پرگل و درخت را تنش میکردم جفتمون فکر کردیم برای بالماسکه شاید ایده جالبی نباشد ولی با یک فکر بهارانه و متفاوت موضوع را جمع کردیم. آخر شب همان روز دنبال یک هدیه کوچک میگشتیم که قرار بود بین همکلاسیها رد و بدل شود . به غیر از این چند روز فشرده که هرکدام اسمی برای خودشان داشتند و همه را به تکاپو انداختند از همه بیشتر انتظار روز مسابقه بادبادکها را می کشیم، با تصوری از خانه پر از کاغذ و چسب و نخ های کاموایی
صبحها دیگرگوشمان به شنیدن این جمله تکراری عادت کرده : مامان صدای گنجشکا میاد یعنی بهار شده امروز؟
بعدا نوشت:

1 comment:

Anonymous said...

خسته نباشی