Wednesday, August 25, 2010

و اینک پاییزی دیگر

کوچه باغ پایین ، تابلویی از رنگهای پاییزیست، جوی باریک میانی با سیلاب کوچکی از آب روان و برگهای خشکیده، درختانی که سایه هایشان را ، در یک بعدازظهر نیمه گرم، بر روی دیوارهای شکم داده و آجر بهمنی کوچه گسترانده اند و باد ، آرام آرام برگهای ناتوانشانشان را بر زمین می اندازد. وقتی میخواهی پایت را با لذت بگذاری روی یکی از همین برگهای تلنبار شده گوشه سراشیبی که بر عکس رنگش، نرم و لطیفست ، از اینکه پاییز را به این زودی جدی گرفته ای، پشیمان می شوی. راهت را می گیری و از کنارهمه زرد و نارنجی ها بی تفاوت عبور می کنی. حتی گرده های پخش شده در هوا که به عطسه ات می اندازد، خیلی مهم نیستند.

سبزی درختان و پیچ های امین الدوله، بوی آلبالو پلویی که از یکی از همین خانه باغها می آید، عطش کودکی که با قمقمه کوچک آب در دستان مادرش رفع میشود ، آفتابی که هنوز گرم و پر حرارتست و پیرمرد عصا به دستی که با پیراهنی آستین کوتاه در پیچ باریک کوچه گم می شود، نمی گذارند پاییز را با همه نشانه هایش باور کنی. آسمان این روزها کمتر آبیست ولی پرستوهای مهاجر هنوز که هنوزست ،رخت سفر بر نبسته اند.

No comments: