Sunday, October 10, 2010

تنهایی های من

این روزها رافقط دویده ام، به دنبال چه نمی دانم. زندگی تنهایی ، مختصات ندارد. بعضی روزها مغزم از شدت دغدغه های ریز و درشت که هیچ خط و ربطی به هم ندارند، ورم می کند. شب ها با تکرارواژه ها و مطالبی که برای کلاس های هفتگی ام مرورشان می کنم، مثل کابوس شده اند. همین روزها، هم قرارست با استادم بر سر بیلان کارهای نکرده شاخ شوم . این وسطهارسیدن به پای کارهای اداری و متفرقه برای خودش داستانی دارد.بعد ازظهر که میشود، با همه بدو بدو هایم برای رسیدن به موقع، مسوول نگهداری بچه هابه خاطر دو تا سه دقیقه اضافه که روی ساعت مچی گنده و مشکیش نمایان می شود، مرا میفرستد حسابداری مدرسه ، هنوز نمی داند که در کف مبلغ نجومی اعانه برای کلیسای مدرسه که هیچ دخلی به من و بچه ام ندارد، مانده ام. هفته مفید برای من چهار روزست، بقیه اش هم ارشیا پایش را توی یک کفش می کند تا در خانه بماند و با چار چرخهایش، بین دست و پا و هر فضای خالی و قابل دسترسی که پیدا می کند بلولد، من هم می شوم پلیس سر چارراههایش. دریغ از یک لحظه که خیالم از کاری راحت باشد. زندگی تنهایی همیشه چیزی کم دارد چیزی از جنس تکیه گاه حتی اگر قرار باشد چند گرم از بار روی شانه هایت خالی شود، حتی اگر کسی باشد که فقط به حرفهایت گوش دهد

هنوز هم نتوانسته ام بین درس، کار، پیشرفت ، زن ، مادری جمله ای بسازم که خودم باورش کرده باشم. شاید روزی همه این دویدن ها از حافظه ام پاک شود. بعید می دانم روزی بیاید که دلم برایشان خیلی تنگ شود


No comments: