Saturday, September 11, 2010

خانه ای به وسعت غربت

پسرک، از طولانی ترین سرسره ای که تا بحال دیده ، سرازیر میشود، میخندد و جیغ های هیجان آور می زند ، من نشسته ام روی خرده های نیمه خیس چوبهای زیر درخت و به بچه ها نگاه می کنم، ظاهر همه چیز خوب و آرامست، هوا آفتابی، پارک خلوت و سرسبز، سایه و آفتاب ملایم خیال آدم را راحت می کند ، ولی مدتهاست که در این خاک هیچ چیز به من نمی چسبد انگار پایت را گذاشته ای در خانه ای که آسایش و آرامشش مال دیگرانست ، نسل اندر نسل، برای خشت خشتش زحمت کشیده اند و باغچه هایش را آبیاری کرده اند، بعد تو یک دفعه از راه آمده ای و نشسته ای وسط این باغچه، اگر شاد هم باشی شادیت واقعی نیست. منقبض می شوم. پسرک می آید بطری آبش را سر بکشد، سرش را می گذارد روی پاهایم ، می گوید خسته است بر گردیم خانه ... راستی که خانه چه واژه امن و قشنگیست

4 comments:

Anonymous said...

چند نفر بودن که واقعا دلشون خواسته و زحمت کشیدن? کسایی‌ که مجبور نبودن؟ واسهٔ پول کار نکردن؟برای خود خواهی خودشون نبوده? واقعا فقط مهم آبادانی و خدمت بوده؟ و در عوض چند نفر بودن که اومدن و وضع رو بهتر که نکردن, بلکه بدتر کردن.

Arezou said...

دوست عزیز من متوجه منظورتان نشدم، من از حس غربتم گفتم که برای کسانی که زندگی دوزیستی بین دو مکان را تجربه می کنند، طبیعیست . و مصداق نوشته من هم ان جمله معروف خسرو فرشیدوردست که می گوید این خانه قشنگست ولی خانه من نیست.این خاک چه زیباست ولی...

Anonymous said...

ارزو جان سلام
نمیدانم در کدام خاک احساس ارامش نمیکنی ولی من روزی هزاران بار از خودم میپرسم اگر متعلق به خاکی باشی که هیچ احساس نیازی به وجودت به تواناییت و به عشقت نمیکند انوقت چه باید کرد
خانه وازه قشنگیست به شرط انکه انتظارت را بکشد نه انکه تو را از خود براند
احساس عجیبیست غریب بودن
م

Arezou said...

م عزیز چرا خاکم احساس نیاز به وجود و تواناییم نکند، پس دستان چه کسی تواناتر از دستان من برای پروراندن خاکیست که ذره ذره اش مال منست؟ فقط باید بخواهمش، من در همه این سالها فهمیدم که خانه با دیوار و قفل های شکسته هم همیشه انتظارم را می کشد. آری احساس عجیبیست غریب بودن، باید به دنبال مأوا بود نه راه گریز