Thursday, September 09, 2010

ر مثل رمان

پارسال این موقع ها بود که کتاب«وقتی نیچه گریست» را تمام کرده بودم . به رسم کتابخوانی تابستان های سالهای دور ، روزهای آخر تابستان که میشود، دلم هوای کتاب می کند. رمان خوانی امسالم را به لطف دختر راهنمای شهر کتاب - که به رغم جثه کوچکش حرفهای بزرگ می زد و اصرار به خواندن داستان های کوتاه و متفاوت داشت - با «دیوانه ای در مهتاب» و «برف و سمفونی ابری» شروع کردم. و در خیالم، کلی دست و پا زدم تا از فضای مرموز و نیمه جنایی داستان هایی که خواننده خاص می طلبد، بکنم و معلق میان دو نقطه جغرافیایی، سحرهای دو روز آخر هفته را با کتاب سینا دادخواه، به خواب آلودگی شبهایم بدوزم. «یوسف آباد خیابان سی و سوم» رمان لطیفیست، مزه اش به آسانی از ذهن نمی پرد، شخصیت ها ، فضاها، خاطره ها ، فکرهایی که بارها از ذهن می گذرندبا جمله های گذرا و ماندنی که با ظرافت به فضاهای شهری آشنا گره خورده اند، مغز آدم را برای مدتها قلقلک می دهند. هرچند رمان، متن جوان پسندی دارد و مرز میان دو دهه زندگی رابا همه دغدغه هایش به تصویر می کشد و آخرش هم در خماری کمی نگهت می دارد، ولی محتوایش آنقدر به دل می چسبد که بازی رنگها را برعکس جلد سیاه و سفیدش در جمله بندی های روانش به خوبی می توان درک کرد
* نشر چشمه

No comments: