Saturday, December 18, 2010

آرزوی بازنشسته

مادرم معلم دلسوزی بود. به کارش با همه سختی هایش علاقه داشت. با این حال صبح های هول هولکی، ناهارهایی که بعضا با زود پز و عجله برای رسیدن به شیفت بعدازظهر آماده میشد، مشق شب هایی که یا تصحیح تمرین بود یا سوال های زبان که خودش روی استنسیل تایپ می کرد، به اضافه وقت هایی که برای بچه دوست و اشنا می گذاشت، مجموع تجربه من از زندگی حرفه ای مادرم در خانه بود.روزی که خودش را به خاطر بیماریش بازنشست کرد در احساس فوق العاده اش شریک بودم، انگار بارچندین و چند ساله را از دوش خودش و ما برداشته بود.

این روزها شبیه اش شده بودم، منتها بدون زودپز و عجله و حتی مشق شب . بارها به خودم نهیب زدم . دلم نمیخواست زندگیم بدو بدو باشد،ولی بود. این وسطها یک مریضی معمولی، از پادر آوردم. وقتم شده بود طلا. آخر هفته ها ، یک دستم کتاب ارشیا بود و یک دستم کتاب خودم. یک چشمم به نقاشی و بازیهایش بود و یک چشمم به صفحه لب تاپ. یک پایم کنار اجاق غذا بود و یک پایم توی چارراهی که ظاهرا باید پلیسش میشدم، یک گوشم به شعرهایی بود که برای خودش زمزمه می کرد و یک گوشم سکوت . انگار دو تکه شده بودم، یک تکه برای او، یک تکه برای خودم ...حالا تکه هایم یکی شده اند، زندگی ام افتاده است روی دور کند. خیلی خوبست خیلی. برای همه چیز وقت دارم برای قایم موشک بازی ، خوابیدن و چشم دوختن دوتایی به ماه، برای آواز خواندن، برای شاد بودن ... احساس بازنشستگی می کنم

2 comments:

Anonymous said...

مادر خوشحال

Anonymous said...

آرزوجون خوبی؟ خیلی مشغول شدی انگار> . مامان منم معلم بود برای همین الان از دوران بازنشستگیش نهایت استفاده را می کنه، البته منم خب بی بهره نیستم :((ارشیا جون را ببوس
مامان مارال