Tuesday, January 02, 2007

عمو خوانده

وقتی صدای گرم وخاصش را از پشت تلفن شنیدم ، بی اختیار اشک توی چشمام حلقه زد، قلبم فشرده شد از فکر اینکه در زیباترین و ناب ترین لحظه های زندگیم ، حضور گرم وصمیمانه اش را بدون هیچگونه انتظاری احساس کردم ، روزی که با اشتیاق در مراسم ازدواجم شرکت کرد و هدیه زیباش را در دستانم گذاشت و به خاطر شباهت زیادش به پدرم ، همه را به اشتباه که شاید عموی من باشه ، انداخت ، بهم لبخند میزد و سعی میکرد محبتش را در چشمای مهربونش تصویر کنه ،
و بعدها به بودنش با وجود نسبت دورفامیلیش و احساس مسوولیتی که داشت ، با همه وجود افتخار می کردم ، روزی که تولد ارشیا را به زیبایی و گرمی تمام تبریک گفت ، از صمیم قلب در روزهایی که در انتظار یک زنگ ناقابل، به تلفن چشم دوخته ام ، اونقدر خوشحالم کرد که تامدتها با فکرش لبخند می زدم و امروز با شنیدن صدای نازنینش دلم می خواست بهش یه جمله بگم ولی .... نمی دونم چرا نتونستم ،
وامروز فهمیدم چه آسون و راحت ، نسبت های دورتر زندگیم جای شخصیتهای نزدیک زندگیم که در ذهنم رو به بیرنگی و محو شدن می رن ، را پر کرده اند .... بپذیریم که «فرصت دوست داشتن ها خیلی کوتاهست »م

No comments: