Friday, January 19, 2007

یه بعداز ظهر بارونی

یه بعداز ظهر بارونی ... قدم زدن را به جای رانندگی ترجیح می دم ، مسیر خونه تا مهدکودک سرسبز وزیباست ، با دم و بازدم عمیق در طی مسیر چندین بار هوای تمیزو درون ریه هام جا می دم ، سعی می کنم از بوی نمور خاک لذت ببرم ، از رنگ برگ درختا که شفاف و باطراوتند ، از پشت شاخ و برگها و مسیر باریک و گلی ای که منو هدایت می کنه ، روشنایی مهد کودک رو که شبیه یه آلونک چوبیه را می بینم ، چند تایی دنبال بچه هاشون اومدند ، توی اتاق بچه ها ، سیلوی و ماری روی زمین کنار چندتا بچه فسقلی نشسته اند ، سعی می کنم رو کفشی ها رو آروم بپوشم و وارد بشم ، یه ارشیای خوش اخلاق خندون توی اون تشک نرم زرد فرو رفته و داره شیطنت وار به من لبخند می زنه ، از جا بلندش می کنم ، سعی می کنه دست به جیگولکهای آویزان از سقف بزنه ، اونو توی کالسکه اش می ذارم ، با هم مسیر رو ادامه می دیم ، به آرامی خوابش می گیره ، اُدیل همسایه اسپانیولمون رو می بینم ، بشاش و قبراق از نوه دارشدنش حرف می زنه ، به هر کی رد می شه ، از ما حرف می زنه که بهترین همسایه اش بودیم ، به فروشگاه نزدیک خونمون سر می زنم ، ازدخترک شش هفت ساله ای که روی زمین می افته ولی کوچکترین صدایی ازش در نمی آد ، متعجب می شم ، باز هم سراغ قسمت پنیرهای تازه میرم ، دلم از همون پنیر کپکی می خواد که مزه اش شبیه لیقوانه ولی یه پنیر دیگه به جاش برمیدارم ، زیر قطره های ریز بارون ، کالسکه رو می رونم ، فکرمی کنم به خیلی چیزها ، خاطره ها که برام خیلی نستالوژیکند ، بین راه چشمم از دور به یه آشنا می خوره که چند روز پیش راهشو از کنارم ناشیانه کج کرد ، اونو به حال خودش می ذارم ، هوا کم کم تاریک می شه ،آسمون خاکستریه ، به همسایمون سلام می کنم ، در رو برام نگه می داره تا وارد بشم ،تشکر می کنم ، رنگ نارنجی ورودیمونو دوست دارم ، خونه مثل همیشه گرمه ، رادیاتورها رو خاموش می کنم ، سراغ اشپزخونه می رم تا بساط شام رو آماده کنم ... بوی خورش قیسی می آد و پلوی تازه دم ، .... منتظر رضا می مونم تا با هم شام بخوریم ، با هم حرف می زنیم ، کمی کتاب می خونم تا خوابم بگیره ، وقتی سرم رو آروم روی بالشت می ذارم ،با همه دغدغه ها و آرزوهایی که دارم ، فکر می کنم زندگی بعضی وقتها از معادله یه مجهولی هم ساده تر می شه ، چه چیزهای دست یافتنی ای در همین زندگی روزمره که به نظر پیش پا افتاده می آد برای لذت بردن هست که ما نمی بینیم ، زندگی جریان داره به همین سادگی
...من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه ، یک بستگی پاک ، قناعت دارم
...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد «سهراب» ۰