خریدم از مغازه تن تنوفیل ها به همان یک دانه بدج فلزی چند یورویی منجر شد و نه بیشتر، ویترین سنت کلر را بالا و پایین کردم. برایم پرسناژها بیشتر از دیده شدن، شنیده شده بودند، حتی توصیفی بچه گانه داشتند. صدایی از یک جایی گفت اگر تن تن دوستم میتوانم بروم کافه کتاب مجاور،- هوم من؟ نه مرسی، برای پسرم آمده ام. بعد قفسه هانری آمد جلوی چشمم و آن موشک بزرگ قرمز که هرروز بی اعتنا کنارش رد شده بودم. یکبار ولی نشستیم و جعبه های قدیمی را برایم باز کرد، انگار عضوی از خانواده اش باشند مهربان طور با لبخندی به پهنای صورتی که شصت سالگی را رد کرده، ولی حوصله آدمک های کوچک را هنوز هم دارد . دوروز بعد اتفاقی و عجله وار از دستفروش کتاب، ماشین های هرژه را گیر آوردم. خوشحال و خندان گذاشتمشان دم دست که دائم نگاهشان کنم. توی ساک، کوله پشتی، هرجا که دستم بهشان میخورد صورتم را می چسباندم به جعبه شیشه ای، به سرنشین ها و آن دوربین چسبیده به فورد کنگو . بعد ترها هم که رفتیم تماشاخانه، گروه ایرانشهر اجرای تمیزی داشت، آنقدر که من بفهمم، آنقدر که پسرک با پارسا روی دسته صندلیها بنشینند و دوتایی ریسه بروند و بگویند چطوری آدمها از توی کارتون هایشان آمده اند بیرون. وَه خانوم کاستافیوره، اوه هادوک وقتی عصبانی میشود با گریم های نزدیک به واقعی و سیل باباها و بابابزرگهایی که از کتاب های تن تن خاطره داشتند. یکجایی هم دیدم که صورتم را چسبانده ام به ویترین شیشه ای و دارم از دیدن یکجای فیگورین های هرژه ، همراه با پسرک ذوق میکنم انگار که همه این سالها با قهرمانهایی که به دنیای دخترانه ام آورده است خو گرفته باشم .
No comments:
Post a Comment