Friday, June 21, 2013

روزی از روزهای خردادی من

دختر با مقنعه شل و وارفته گفت که اگر دانشجوی آنجا نیستم نمیتوانم از اینترنت استفاده کنم .تعجب نکردم تجربه کتابخانه یادتان هست؟ بله، همان. ایندفعه اما آقای میم نازنین از گوشه سالن کاملا خالی صدایم زد که لب تاپش را میتواند به من قرض بدهد و سعی کرد به دختر چیزهایی بفهماند، جواب دادم که من باب وقت پر کردنست ولاغیر با تشکر ویژه از رانت آقای میم. بجایش آمدم توی سالن خلوت، نشستم به انگری بردز بازی کردن، وسطش مرد زنگ زد(بله من تازه موبایل دار شده ام) که بهترست جدی باشم و بجای بازی کردن به جواب و سوالهای احتمالی فکر کنم و دوباره نیایم بگویم فلان جای رزومه را یادم رفت و ای وای چرا یک مرتبه مجسمه ابوالهول شدم و ... سعی کردم برایش توضیح دهم که مجسمه شدنم به دعوای قبل مصاحبه با نگهبان سر اینکه روسری بلندمشکی با مقنعه چروک و خاکی ای که میخواست به من قالب کند چه فرقی دارد؟ حتی بهترست، ربط داشت و اینکه خیالش راحت باشد و دارم دو ستاره های بازی را سه تایی میکنم و این هم یک مدل تمرکز گرفتن است ، طبعا باور نکرد و دست از سرم برداشت. کمی بعد رفتم توی یک اتاقی که آقای کچل داوطلبی قبل از من انجا بود و همه چیز و همه کس را زیر چشمی می پایید و من کلا از اخلاق پاییدن متنفرم چه با عینک چه بی عینک. سعی کردم از فضا دور شوم و خودم را توی راهروها گم وگور کنم. آقای میم هم هرجا چشمش به من می افتاد می پرسید پس کی نوبتم میشود؟ روبرو شدن با چهارنفر بشاش پشت یک میز پر از خوراکی و میوه و فنجانهای فیلان، تنها توانست من را یاد دکتر ح همکار بیاندازد که میگفت این مدل استقبال فقط برای چرب کردنست و اخرش هیچ. احترام و تعارفات  فاخر و پر شکوه، در حد لویی چهاردهم. بعد هم چند سوال ابتدایی و  بالاخره اقای الف عکس سیاه سفید را گذاشت جلویم و گفت نقدش کنم. هار هار، به همین خنده داری. نه معدن بود نه دره، نه مسکن مهر بود نه پدیده شوم. فقط خوشمزگی از نوع انتخاباتی. آن وسطها هم که همه ساکت میشدند صدای ذکر و صلوات آقای ز و چرخش تسبیحش می آمد، درست وسط مصاحبه رسمی، به همین برکت. بعد هم بند کرد به یک سوال عقیدتی-سیاسی که چرا دو مسجد را کنار هم ساخته اند و اگر همچین سوالی که هیچ کس از جمع حاضر جوابش را نمی دانست، نمیکرد جدا تعجب آور بود حتی انتظار داشتم خیالم را راحت کند و بگوید زن باید در خانه بماند و به امورات زندگی برسد که نگفت. آخرش را ولی دوست داشتم،  ماهیچه های صورتم استثنائا منقبض نبود. با خنده از اتاق بیرون آمدم تا یکی را پیدا کنم و شعفم را با او تقسیم کنم. منتها هیچ کس نبود حتی آقای میم. تنها اقای نگهبان مثل چنار منتظرم وایستاده بود انگار که هیچکس بعد از من از آنجا رد نشده باشد، لبخند تا بناگوشش را جوابی درخور دادم و سرم را زیر انداختم و مثل آدمی که مال آنجا نیست، راهم را گرفتم و رفتم.
پ.ن: طبعا حین نوشتن این سطور کتاب ناتوردشت میخوانم.

1 comment:

Vahid said...

كاش اقاي ز فهم اينو داشت كه شما را بشناسه