Friday, May 17, 2013

دشتها نام تو را می گویند


سرخوش بوديم، بين علفهاو کفشدوزک ها جایی نزدیک شهر دودگرفته.  انگار آدم دارد خواب می بیند، خط افقش که نه ساختمان بلند دارد نه کوه و دیواری، تا چشم کار می کند آبی زلالست با چند لکه نارنجی از سکونتگاهی دوردست. زن چادر بکمر، صورتش را پوشانده، دارد زمین روبرو بذرمیکارد، پارسال پر از گلایول بود امسال را نمی دانم. کمی آنطرف تر، با قاچ های خربزه علامت گذاشتیم و دانه هارا چال کردیم. آفتاب و ابرهای بالای سر، بازیشان گرفته بود. بادبادک چند طبقه طنازی می کرد، آخرش هم درهم می پیچید و کلافه مان کرد. لیوان کاغذی را پر کردیم از کفشدوزک. مرد داشت برای خودش با نهالی که چند دانه گیلاس داده بود حرف میزد، یک جور خوبی برایشان شعرمیخواند با لهجه «..بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم...»، صدایش در باد می پیچید.درختها نحیف و لاغرند، از پای چند نهال مرده و بیجان،  برگهای ظریف سر زده.  مرد آه می کشد، دستکشهایش را درمی آورد نگاهمان مي كند انگار كه بخواهد بگوید تا گوساله گاو شود دل صاحابش آب شود.
حالا داریم هِلک کنان بر می گردیم،  از بوی پهن هم طبعن نمیشود گذشت، شیشه ها را پایین داده ایم و میان گله ای از گوسفندها هوا را بو می کشیم. پشت سر دشتست و آسمان آبی با کفشدوزکهایی که حالا جایی بین علفها برای خودشان وول میخورند.  

No comments: