از اثاث کشی مادرم، یک میز گرد کوچک و سه صندلی شبه لهستانی جمع و جور سهم من شد. برای جا دادنشان نقشه نکشیدم ، یک راست آوردمشان کنار پنجره قدی تراس. پرده برودری دوزی را جمع کردم و گذاشتم تراس خاک خورده که این روزها پر شده از پاپیتالهای خشک شده، و تنها نشانه های حیاتش یاس هلندی و شمشاد و سرو کوچکست دیده شود، گلیم را را از اتاق جمع کردم و انداختم زیرش، خواستم قهوه خانه مرد که سالها توی ذهنش و بعد اینجا به منصه ظهور رسیده را جابجا کنم. از آنطرف کامنت آمد که همین یک گوشه را برای خودش دارد و بیخیالش شوم لطفا. و من در کل گذاشتمشان برای یک روز دیگر. الان ولی دارم کیفیت را تجربه میکنم، کوالیتی بی نظیری که همه این سالها از خودم دریغ کردم، بابت هزینه ای که نکردم و فکر کردم تیر و تخته اضافی خریدن، پول دورریختنست و اگر رفتیم خانه بهتر و اگرهای دیگر، و من این اخلاق را از پیامدهای فرنگ رفتن و موقت فرض کردن خانه و زندگی می دانم. شبیه پرسناژهای کاریکاتور که وقتی می افتند توی دگماتیک های مسخره و یکی حواسشان را جا می آورد، مثل الانٍ من ، دور سرشان ستاره چرخ می خورد. چایی را گذاشته ام و کتاب را آورده ام اسکارلت طور پشت میز، به کاسه برنجی ای که چند دانه انار مینیاتوری ابتیاع شده از بازار گل دارد و زیر شیشه میز دلبری می کنند، می توانم لبخند بزنم، حتی میتوانم همه ضد حال هایی که دیروز سر کتابخانه راه ندادنم و ویرایش ناجور مقاله و جذب خورده ام را جایی بین بک گراند سفید کوهها و شاخ و برگهای خیس پرتاب کنم. و اگر بنا نبود دز رنگ و لنداسکیپ این پست بالا برود از زنبق های سفید و بنفشی می گفتم که چند ساعت پیش سهم من و میز گردم شد.;
No comments:
Post a Comment