Sunday, July 25, 2010

پروانه سفید

صورتک و جور چین های آهنربایی، لیوان وارونه میکی موس ، موشک کاغذی، تفنگ آبی، ماهی های کوچک و رنگی که ازکاغذ کادویی بریده شده اند، در فضای نیم متری جلوی تلویزیون پخش شده اند، دارم تنهایی صبحانه می خورم، دلم برای پسرک تنگ میشود، دیشب همینجا از خستگی دو ساعتی خوابش برده بود، بعد هم که بیدار شد، آنقدر انرژی داشت که می توانست تا خود صبح بیدار بماند، زیر نور آباژور دراز کشیده بودم و داشتم تمرین دم و بازدم می کردم که بالشتش را آورد و کنارم دراز کشید، صورت شفافش در نور می درخشید، دوست داشت برایم شعرش را بخواند "زاغی کجایی؟ رو شاخه درختا سل می سل سل می " ، با دستهایش بازی می کرد و ادای نت ها را در می آورد، صدایش همچون لالایی لطیف و مهربان بود، چشمهایم را بسته بودم و گوش می کردم " ماهی کجایی؟ تو آبیای دریا، بارون کجایی؟... خورشید کجایی؟..."، با نوک زبانی ها و "کجاهی" های بریده بریده اش، لبخند می زدم، به قار قار دسته جمعی کلاغهای نشسته روی نیمکت های چوبی آن روز فکر می کردم که سکوت بعدازظهر گرم را شکسته بودند، به آن مسیر همیشگی خلوت و رویایی فرهنگسرا، به آن پروانه سفید که پسرک بین گلهای رنگی پیدا کرده بود و دوان دوان دنبالش می دوید تا به اصرار نشانم دهد،... دیگر نفهمیدم کی خوابم برد و او بالشتش را برداشت و رفت، شاید هم یک بار شعرش را برای بابایش خوانده بود، شاید هم در تنهایی برای خودش، با صورتک و موشک و ماهی ها سرگرم شده بود، طفلکی مامان،

چراغ خوابش هنوز روشن است، کشوی کتابهایش نیمه بازند، بیل مکانیکی کادویی را کنارش روی تخت گذاشته و هنوز در خواب نازست، شاید خواب پروانه سفید را می بیند، شاید زاغی، شاید خورشید، شاید بارون، شاید ماهی.

No comments: