Wednesday, July 21, 2010

من و ارشیا و ...روزهای تابستانی

باد ملایم کولر از پنجره کنارم کوران میشود، پشت میز نشسته ام وتنها کاری که از دستم بر می آيد تکرار این جمله است " ارشیا برو بگیر بخواب". فقط صدای خنده هایش را از اتاقش می شنوم انگار که خودش را قلقلک داده باشد و ریسه برود...،از صبح که بیدار شده و مفصل صبحانه خورده، چندین و چندین بار آمده تا بگوید گرسنه است، هربار که کارتن سوفی تمام شده، نق نق زنان تقاضای کارتن بعدی را کرده، گذاشتمش تا اتاقش را مرتب کند و بعدکارتن دزد دریایی ببیند. در همین مدت چند بار سراغ ژیمناستیکش را گرفته، ماشین بازی کرده، ناهارش را ساعت دو خورده. حالا هم هر چند وقت یک بار می آید تا من را چک کند و می پرسد کی می رویم بیرون؟ کی می رویم خانه کوروش؟ من هم می گویم هر وقت خوابیدی و بیدار شدی... با نوشته ها کلنجار می روم... دو باره آمده و با شیطنت می گوید میشه توی تخت تو بخوابم، آخه اتاقم زشته. خنده ام می گیرد از نمایشهای بچه گانه اش. بغلش می کنم و جوابم نه است ، می رود ولی دریغ از یک لحظه خواب. صدای زنگ کلیسا در می آورد، پا به زمین می کوبدو رژه می رود، بالشت و لحاف ها را کشان کشان جابجا می کند ... بقیه روزش هم قابل پیش بینی است، ساعت پنج بعداز ظهر میشود و باید عصرانه بخورد، بعد هر نیم ساعت یک بار گرسنه اش می شود، و چاره اش فقط بستنی عروسکی ، هندونه و یا بیسکویت ترد نمکی با عسلست، بعد هم چند تکه روزنامه و سرقیچی پارچه باید برایش پیدا کنم تا با هنر کلاژش، کف خانه را پر کند و موقع جمع و جور کردنش که میشود، برود توی تختش دراز بکشد با این بهانه که خسته شده و خوابش می آید! در همین حال دنبال سوژه جدید و چه کنم چه کنم می گردد... برای پایان دادن به بهانه هایش باید دستش را بگیرم و برویم پارک روبرو، باز هم قابل پیش بینیست، با دیدن ماشین شارژی همسایه ها، داغ قارقارکش که باطری ندارد، و یواش یواش می رود، تازه می شود و سعی می کند محترمانه غر بزند. آنقدر بدوبدو و ورجه وورجه می کند تا خسته شود و خودش بخواهد به خانه برگردد. البته اگر بهانه ای مثل کوروش باشد، برگرداندنش آسانترست.موقع انتخاب لباس هم مثل همیشه برود توی کمد بنشیند و همه لباسهای تا شده را بهم بریزد و آنقدر فس فس کند تا خودم دست به کار لباس پوشاندنش شوم. حالا اینکه برسیم خانه کوروش و با وجود سفارشهای مادرانه از دو طرف ، دعواهای پسرانه شان بر سر اسباب بازی شروع نشود ماجرای دیگریست. خوبیش اینست وقتی که خوابش می برد، یک لحظه هم فکر نمی کند که امروزش چگونه گذشت تا نوشته های تایپ نشده، در مغزش رژه بروند.

No comments: