Tuesday, June 22, 2010

مادری که من باشم!

گاهی این تارهای صوتی من آنقدر کش می آیند که تا چند دقیقه دارند در مغزم رزونانس می کنند فقط و فقط برای اینکه به این پسرک ، خطری که از بیخ گوشش رد شده است را یادآوری کنم.

آخر خدایا قربانت گردم مگر فطری کردن معنی خطر خیابان و جریان الکتریسیته و بلندی سخت تر از فطری کردن حس گرسنگی و خواب و تمایل به جنس مخالف بوده که این چند قلم را عجالتا از ذهن بچه ها فاکتور گرفته ای؟ آخر چقدر من مادر باید داد بزنم و خون دل بخورم تا این نیم وجبی بی هوا هوس نکند بپرد جلوی ماشین ها، از لوستر و لامپ اتاقش آویزان نشود و سرپیچ به دست وسط اتاق راه برود، بعد هم دنبال صندلی نگردد تا از بالای تراس ، کوچه را تماشا کند!

No comments: