Tuesday, February 20, 2007

یک روز من

امروز تقریبا می شه گفت بعد از تعطیلات یه هفته ای اینجا ، دومین روز جدی حضور من در لابراتواره ، هنوز یه کم انگار خجالتیم و با همه نتونستم اشنا بشم ، البته با توجه به کارم ، کمتر پیش میاد با کسی حرف بزنم ، همه کامپیوترها مکینتاش یه کم قدیمیه و دیگه کلاس از این لابراتوار می باره !، نمی دونم این سیستم مک چه گلی به سرشون زده که عاشق و شیفته اش شدن و همه سری یکی لپ تاپش هم دارن ،بازم نه فارسی می تونم بخونم و نه بنویسم و باید اگه لازم شد برم سراغ رضا ، امروز صبح به محض ورود چشمم افتاد به این مسیوکه اسمش از روز اول یادم نمونده ولی شبیه حسین پناهیه ، حرکاتش شبیه پانتومیمه ، با یه ماسک رنگی که نصف صورتش را پوشونده و تمام روز هم از صورتش برنمی داره و یه شال رنگی بلند با حرکات بعضا عجیب که بعدا برام توضیح می ده که امروز کارناوال جشن روز اخر زمستونه واین ماسک هم به خاطر همونه ، میزش در یه جای عجیب پشت یه سری اسلاید به هم چسبیه ست که شبیه پانل از بقیه سالن جداش کرده و از اونجا همه رو می پاد ، هوا سرده ، پالتوم رامی پوشم ، دلم چایی داغ می خواد ، روی سر رضا خراب می شم و با یه لیوان چای کیسه ای ، جون می گیرم ،بر می گردم، دخترک کناری از اینکه سیم اینترنت را از کامپیوترش که سه ساعتی هیچکی پشتش نیست ، خارج کردم و به خودم وصل کردم یه کم شاکی شده و می خواد دستگاشو جابجا کنه ، بهش توی بردن مونیتور کمک می کنم ، راستی چقدر من واژه ببخشید و معذرت می خوام را تکرار می کنم ، دارم مقاله ام را پرینت می گیرم که چٍلکُف یا همون گٍرٍگوار استادم را می بینم ، از این به بعد هم باید به اسم کوچیکش صداش کنم و چقدر برای من با فرهنگ متفاوت که باید بزرگترا را به اسم صدا بزنم و با واژه تو خطاب کنم سخته ، یه دیالوگ کوچیک بینمون رد وبدل می شه ،چک کردن تاریخها و...گوشم تقریبا به اطرافه تا بفهمم بقیه از چی حرف می زنن ، نزدیک ظهره ، یادم می افته با برژیت به هوای اینکه این هفته هم تعطیلاته قرار گذاشتم ، زود می رم بالا پیش رضا تا با هم ناهار بخوریم ،و ساعت ۱ با اتوبوس راه می افتم ، یادم می افته که مدتهاست سوار اتوبوس نشدم ، یه کم دیر می رسم پیش برژیت که قبلا معلم زبان فرانسه ام بوده وحالا یه دوست ساده و درعین حال مهربونه ، با وجود معلولیت نیمی از بدنش ، با انرژی و روحیه است ، به قول خودش باهم وراجی می کنیم ،آلبوم عکسهای بچگیشو نشون می ده و از عمل جراحی دستش که ده روز دیگه ست ،حرف می زنه، خواهرش بهش تلفن می زنه ،من هم دیرم شده ،بایه نت کوچیک ازش خداحافظی می کنم و راه می افتم ،به لابراتوار می رسم ، می خوام یه کم دیرتر دنبال ارشیا برم ولی تلفن مهد جواب نمی ده ، یه کم روی کارم متمرکز می شم ولی باز دلم پیش پسرکه ، دفتر دستکم را جمع می کنم و می رم دنبال ارشیا ، خونه خیلی گرمه ، معلومه از صبح تا حالا کسی توش نبوده ، با وجود خستگی چشمام می شینم پشت کامپیوتر تا از یه روز متفاوتم بنویسم که خیلی مفید بودنش را احساس نکردم

پ.ن:هرکار کردم نتونستم کامنتدونی این پست را ببندم