Monday, April 19, 2010

مرد کوچک من

روزهای سفر هفتگی پدرش را می داند، کمی بهانه می گیرد ولی انگار نیرویی در درونش بیدار میشود .شب که میشود، درها را تک به تک می بندد .قفل و کلید پشت دررا یک بار نه، دوبارچک می کند همزمان که همه کفشها را پشت در، ردیف کرده است، قد می کشد تا لامپ های اضافی را خاموش کند. بالشت و پتوی آبیش را با ببری مهربان کشان کشان از اتاقش می آورد تا در کنارم دراز بکشد. قبل از هر چیز نگاهش به دمپایی ام می افتد، دمپایی بنفشش را در می آورد و با وسواس کنارش جفت می کند. حالا میخواهد برایم داستان شنگول و منگول ،حبه انگور را با لطافت فارسی بخواند، از من میخواهد تا نترسم و با جمله هایش لبخند بزنم ... چشمانش را که می بندد،تازه می فهمم که مرد کوچکم چقدر خسته است.

No comments: