Saturday, April 14, 2007

سفر

سفر زیباترین اتفاق زندگیمه ، از کودکی که برای دختر عمه پروین و کیک وشیرینی های خانگی خوشمزه اش با اشتیاق شال و کلاه می کردم و همه سفر، برام درهمون چادیواری خونه بزرگ استخر دار و پر از چمنش با خنده های کودکانه ام خلاصه می شد و برگشت با اون چمدونهای شق و رق نارنجی و لاجوردی که پر از سوغات سفر می شد و امروز گذر زمان ، در گوشه ای ،گرد کهنگی بر اون نشونده ،تا روزهای نوجوانی که چمدان کوچکی برای خودم داشتم وبا کلی کاغذ و قلم راهی سفر می شدم و شوق هر سفر ،لابلای اون صفحات کاغذی که از هیجان زیاد و شاید هم تنبلی ، کمتر رنگ نوشته به خود می دید ، گم می شد ، تا دورانی که گرد خستگی بر تن پدرم نشست و اصرار هام را برای سفر ، بی ثمر می ذاشت و منو به خوندن کتابای کتابخونه اش و حس جهانگرد شدن ، می کشید ، با ناصرالدینشاه در سفر فرنگش همراه می شدم و با ابن بطوطه و حاج سیاح ، در مشرق و مغرب سیر می کردم ، با خاطرات پدر و کتاب سفرنامه پدربزرگم از سفرهای دور ودرازش ،تصاویر در ذهنم شکل می گرفت و همچنان برای سفر مشتاق و مشتاق تر می شدم ، تا روزهای پر خاطره دانشگاه که از خوش شانسی دوره ما ، هر سال با دو سفر سخت و بعضا جانفرسا برای شناخت معماری شهرهای ایران همراه بود ، با شاسی های پر از کاغذهای کاهی و مداد طراحی ، همراه با خنده و شیطنت های اون دوران، که سرمای زیر صفر و گرمای بالای ۴۰ را از یادمون می برد ... ، تا به امروز که با یه همسفر تازه نفس که حساب تعداد سفرهاش از دستش خارج شده و هنوز هم دوست داره هیچ فرصتی را برای سفر از دست نده ، دل به کوه و بیابون می زنیم و گاهی حس مارکوپولویی بهمون دست می ده.
از هرسفری برام یه معنایی و تصویری بر جا مونده ، اصلا مهم نیست کجاست، چه شرق و چه غرب ، چه پایتخت و چه کوچکترین روستای دورافتاده ، چه خاک وطن و چه خارج از اون ، چه تنها و چه با همسفر ، مهم اینه که همشون برام رنگ دارن ، برگشت از سفر همیشه ناخوشایند ترین قسمتش بوده ، انگار سلولهام با سفر و هجرت شکل گرفتن و شاید همین ، دلیل همرنگ شدنم با این سرزمین بیگانه شده و منو با همه نوستالوژیهام اینجا نگه داشته ، بازم می خوام برم سفر ، یه جای آشنا ، این بار بدون کاغذ و قلم و مداد طراحی ، بدون چمدان کوچکم و شاید بدون اون شوق های کودکانه

پ.ن: ازاین عکس خیلی خوشم اومد ، تصویری از خیال و واقعیت ...جاده یعنی غربت

No comments: