آدمای زیادی توی زندگیت میان و میرن ، وقتی به رفتارهاشون دقت می کنی ، می بینی ، یه سری از کنارت آروم و بی سر وصدا ،بدون هیاهو رد می شن ، نه عطری دارن ونه نشانی ، نه حرفی برای گفتن ، بعضی آروم ولی با تامل بیشتر از خودشون یه تصویر خیلی محو برجا می ذارن ، بعضی ها یه دفعه با پوتین های خاکی و گلیشون ناشیانه می پرن وسط گود و آنچنان رد پایی می ذارن که حالا حالا ها تمیز کردنش ، انرژی می بره ، یه سری برای خودشون دارن رد می شن ولی دستتو هم می گیرن و برای مدتی هم شده رفیق وهمراهت می شن و توی خاطراتت اگه بگردی ، می تونی رد پاشون را پیدا کنی، بعضی هم توی همین موقعیت ، ترجیح می دن ، اون تنه معروف رو بهت بزنند بلکه زمین بخوری و ازشون جا بمونی ،بعدش هم سوت زنان راهشون را بگیرن و برن و انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، بعضی می آن با ظرافت یه گوشه ای توی باغچه دلت یه نهالی می کارن و باهر نفسشون، این نهال بال وپر می گیره و بزرگ و بزرگتر می شه و گل می ده و عطرش برات همیشه می مونه، بعضی ها هم در مقابلش اساسا اومدن توی این دنیا که اگه نهالی هم داشته باشی ،بیرحمانه توش بیل بزنن وبرگاشو به هر قیمتی شده ، بسوزونند و تو رو به فکر پرچین کشیدن برای نهالت بیاندازند و چشماتو به اطرافت حساس کنن ... بعضی اونقدر قدشون کوتاهه که نمی تونن دنیای بزرگتر از خودشون را تصور کنند و از سایه های دیگران بهره می گیرن ، بعضی هم اونقدر قدشون بلنده که تو نمی تونی ببینیشون و روت سایه میندازن ، یه سری اونقدر ابعاد دلشون گنده ست که هرچی توش بریزی پر نمی شه و بعضی از دل کوچیکی سرریز کردند ، یه سری اونقدر مقدس و نورانیند که چشماتو خیره می کنن ، بعضی هم اونقدر بی فروغ که شمعی برای روشن کردنشون نمی یابی
یه وقتایی توی زندگی هست که دنیای آدمای اطرافمون به چشممون سیاه سفید میاد
یه وقتایی توی زندگی هست که دنیای آدمای اطرافمون به چشممون سیاه سفید میاد