Friday, April 06, 2007

سیاه سفید

آدمای زیادی توی زندگیت میان و میرن ، وقتی به رفتارهاشون دقت می کنی ، می بینی ، یه سری از کنارت آروم و بی سر وصدا ،بدون هیاهو رد می شن ، نه عطری دارن ونه نشانی ، نه حرفی برای گفتن ، بعضی آروم ولی با تامل بیشتر از خودشون یه تصویر خیلی محو برجا می ذارن ، بعضی ها یه دفعه با پوتین های خاکی و گلیشون ناشیانه می پرن وسط گود و آنچنان رد پایی می ذارن که حالا حالا ها تمیز کردنش ، انرژی می بره ، یه سری برای خودشون دارن رد می شن ولی دستتو هم می گیرن و برای مدتی هم شده رفیق وهمراهت می شن و توی خاطراتت اگه بگردی ، می تونی رد پاشون را پیدا کنی، بعضی هم توی همین موقعیت ، ترجیح می دن ، اون تنه معروف رو بهت بزنند بلکه زمین بخوری و ازشون جا بمونی ،بعدش هم سوت زنان راهشون را بگیرن و برن و انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، بعضی می آن با ظرافت یه گوشه ای توی باغچه دلت یه نهالی می کارن و باهر نفسشون، این نهال بال وپر می گیره و بزرگ و بزرگتر می شه و گل می ده و عطرش برات همیشه می مونه، بعضی ها هم در مقابلش اساسا اومدن توی این دنیا که اگه نهالی هم داشته باشی ،بیرحمانه توش بیل بزنن وبرگاشو به هر قیمتی شده ، بسوزونند و تو رو به فکر پرچین کشیدن برای نهالت بیاندازند و چشماتو به اطرافت حساس کنن ... بعضی اونقدر قدشون کوتاهه که نمی تونن دنیای بزرگتر از خودشون را تصور کنند و از سایه های دیگران بهره می گیرن ، بعضی هم اونقدر قدشون بلنده که تو نمی تونی ببینیشون و روت سایه میندازن ، یه سری اونقدر ابعاد دلشون گنده ست که هرچی توش بریزی پر نمی شه و بعضی از دل کوچیکی سرریز کردند ، یه سری اونقدر مقدس و نورانیند که چشماتو خیره می کنن ، بعضی هم اونقدر بی فروغ که شمعی برای روشن کردنشون نمی یابی
یه وقتایی توی زندگی هست که دنیای آدمای اطرافمون به چشممون سیاه سفید میاد