Sunday, March 20, 2011

...

آنقدر تصویرش نزدیکست گاهی که می توانم بر صورتش دست بکشم ولمسش کنم، به خاطر آوردن خوابهای شیانه ام جایی که برای چند ثانیه هم شده می آید و زود می رود، محالست. تقلاهایم بی نتیجه می مانند. کلاه بافتنی سورمه ای ، تکه ای از گمشده هایم بود، با بویی آشنا، گوشه ای پیدایش کردم، آه از کسی که عطرش هست و خودش نیست. آخرین بار کی مثل دخترکان لوس روی پاهایش می نشستم و روی موهای صافم دست می کشید؟ آخرین بار کی پرتغال و لیمو و گریپ فروت را توی دیس ملامین می گذاشت و می رفتیم گوشه آفتابی حیاط تا با آن چاقوی خوش تراش دسته کرمی، چارقاچشان کند و من به دستهایش خیره شوم؟ آخرین بار کی غرولند کنان از کنار شیت و مقواهای پراکنده ام گذشت ؟ آخرین بار کدام صبح زود بود که به عادت همیشه صدای خش خش موج را از آن رادیو ی قرمز در آورد و چشمان خواب آلودم از بودنش خندید؟ آخرین بار کی پرده های کرکره ایش را جایجا کرد تا آفتاب بعداز ظهر بپاشد توی اتاقش و من از توی هال نگاهش کنم؟ آخرین بار کی بود که صدای چرخش کلیدش در خانه پیچید با صدای هندوانه هایی که یکی یکی میخوردند به در؟ آخرین بار کی از مدرسه مرا برد به دفتر هزارتویش که کشف آن روزهایش برایم معما بود؟ آخرین بار کی آمد دنبالم فرودگاه و صورتم را دو دستی بوسید ؟ آخرین بار کی آن ادوکلنی که الان نصفه اش مانده را به صورتش زد و با برس چوبی گرد و خاک سرشانه های کتش را به آرامی پاک کرد؟ آخرین بار کی کتاب به دست زیر نور چراغ مطالعه دیدمش ؟ آخرین بار کی همه ساعتهای خانه را پایین آورد و زمانشان را یک ساعت عقب برد؟ آخرین بار کی پایش را کرد توی آن راحتی های پارچه ای که حالا گوشه ای تنها مانده اند؟ آخرین بار کی صدایش را شنیدم، کی پشت تلفن گفت "دلم تنگ شده، بابا زود بیا"؟ کی برایم نامه نوشت؟ نمی دانم، ماهها می شود، شایدسالها، قرنها.
انگار یک روز بیدار شد و گفت دیگر نمی توانم، نه کتاب خواند نه روزنامه، نه حرف زد نه کار خاصی، انگار گفت دنیایم تمام شده، نه چیزی را به یادم بیاورید نه ازم بخواهید به یادتان بیاورم. زندگیش شد نباتی و ما آب شدیم. حالا دارد سال عوض می شود و او نیست که برای چند دقیقه هم شده بیاید سر سفره بنشیند و چشمش به شیرینی بیفتد و بخواهد ناخنک بزند، عیدی هایمان را بگذارد و برود دراز بکشد. بابای خسته من، هفت سین امسالمان غمزده است.
پ.ن: بلاگ اسپات فیلتراست . از همه دوستانی که با پیامهای همدردیشون ، بخشی از اندوه من رادر این مدت تسکین دادند، بسیار ممنونم.

3 comments:

Anonymous said...

salam arezoo,kheili ghamgin bood,va baz ham man gerye kardam,,tak take jomlehat ra tajasom kardam,,pedar o madar aziz hastand va zamani ke baraye hamishe mirand mifahmim ke bipanahim

ماری said...

آرزو جان از خداوند برای تو و مادر مهربانت طلب صبر میکنم دقیقا حال این روزهای غمگینت رو درک میکنم دقیقا شبیه حال من بود وقتی مادرم در کما بود و من راهی ایران بودم و قلب او میتپید تا زمانی که من به آنجا رسیدم و در حال کما برایش حرف زدم و گریه کردم و بعد مادرم رفت دقیقا میفهمم چقدر رنج میکشی عزیزم صبور باش میبوسمت
ماری

Anonymous said...

آرزوجان اجازه بده سال شاد و پربرکتی را از خدا برات بخوام، انشالا..این صفحه بشه پر از روزهای خوشحالیت در سال جدید و همه رفتگانت قرین رحمت باشند. مامان مارال