Tuesday, March 08, 2011

گرچه من دیگر نمی بینم گل روی تورا

پدرم رفت، در یک بعداز ظهرزمستانی. آخرین روز بهمن ماه بود، همه راه دلم را خوش کرده بودم به چشمان پرنفوذی که میان ابروهای بهم گره خورده اش، باز می شوند و بار دیگر مهربانانه در نگاهم خیره می مانند، آخرین فرصتی که دستهایش را می فشارم، صدایش می زنم و انگشتان نیمه جانش را لمس می کنم، قلب پدرم ساعتها قبل تر از حرکت ایستاد. رسیدم همه بودند او نبود، ظرف خرما بود و یک جای خالی. مادرم تا آخرین لحظه کنارش بود، همسرم صورتش را بوسیده بود. به خودم که آمدم بدن بیجانش را در خاک سردی گذاشتیم که نزدیک ترین آدمهای زندگیم را گرفته بود. حالا ناباورانه شده عکس روی دیوار، عکس حبس شده در قابی شیشه ای، عکسی میان آگهی ترحیم که خودم برایش نوشته ام. کابوس های کودکی ام اتفاق افتاده، شبهایی که از تصور نبودنش ساعتها زیر پتو اشک می ریختم. مردی که بی ادعا دستش را با همه فراز و نشیب هایمان، پشتم گذاشته بود و با ساده ترین نگاه ، به درونم گرما می داد. این روزها دنیای بی رنگ و خاکستری، چشمم را به چیزهای ندیده زندگیم باز کرده بود، ولی مرگ پدر بار دیگربه یادم آورد، آدمهای زندگیم را، آنها که در معادلات روزگار مرام را نباخته اند و به وقت مصیبت هستند که دستت را بگیرند و از زمین بلندت کنند. پسرم همه جا بود بی آنکه بخواهم مرگ را از روح لطیفش پنهان کنم. می پرسید مامان خاک چه رنگیست؟ چرا عکس بابابزرگ همه جاست ؟رنگ خدا سفید است؟ حالا اشکهایم خشک شده اند، هرجا که نگاه می کنم او هست و او نیست. در کتابخانه اش، میان نامه ها و عکس ها ، میان دست نوشته ها و سفارشهای پدرانه، میان لباسهای شسته ای که امروزهمراه با باد تکان می خورند، او را می بینم با همان قد و قواره، با همان ابهت، لباسهایی که به وسعت کودکی هایم خاطره دارند. حیاط بارانی خانه پدری، آبستن شکوفه های سبزکوچکیست که با ظرافت از درختان خشک وغمگین سربر آورده اند. در یکی از کتابهایش خوانده بودم هرکسی که می رود یکی به جایش متولد می شود. آرام می گیرم، شاید بهای شادی تولد کودکی در گوشه ای از دنیا، پایان زندگی پدرم بود، شاید در قانون طبیعت هر رفتنی را آمدنیست.شاید...

8 comments:

قرنوش said...

سلام
آرزو جون تسلیت میگم. کلی غصه خوردم. صحنه های نبود پدرم باز اومد جلوی چشمم. روحشون شاد. از خدا برای روزهای دلتنگیت و دوری٬ صبر میخوام

نازنین said...

آرزوجان، خیلی دلم گرفت، خدا بهت صبر بده، روح پدر محترمت شاد. دنبال شماره تلفنی هستم که تلفنی بهت تسلیت بگم . می دونم روح لطیفت چقدر غمگینه، به مامان محترمت هم خدا صبر بده .

نازنین said...

آرزوجان، خیلی دلم گرفت، خدا بهت صبر بده، روح پدر محترمت شاد. دنبال شماره تلفنی هستم که تلفنی بهت تسلیت بگم . می دونم روح لطیفت چقدر غمگینه، به مامان محترمت هم خدا صبر بده .

Anonymous said...

arezoo jan salam,kheili motaser shodam az khabare fot pedaret,tasliat migam ,khodaye mehraboon khodesh behet sabr bedeh

Anonymous said...

عزیزم من برات پیام گذاشتم و الان چک کردم ثبت نشده، برات آرزوی صبر و شادی روح پدرت را دارم.می دونم از دست دادن پدر یا مادر چه حسی داره، چندین و چند ساله به دوش می کشم، گاهی با این نوشته هااونقدر هم ذات پنداری می کنم که برای مدتهااشکم بند نمیاد. خدا به مامان هم صبر بده. کاری اینجا داشتی حتما روی من حساب کن. مامان مارال

ماری said...

ارزوی عزیز یک دنیا تسلیت میگویم از خداوند صبر برای مادر مهربانت و خودت و باقی بازماندگانش میکنم این رو بدان که مرگ برای والدین نیست آنها هیچوقت نمیمیرند همیشه یادشون و روحشون و مهرشون در قلب و روح ما ست تا زمانی که ما در این دنیا باشیم میبوسمت
ماری

Unknown said...

و بگذار حديث دل با تو بگويم و هيچ سراغ از من نگير كه همان به كه نداني من كيستم جز يك رهگذر ، با دلي آكنده از غم و يكي از صدها كساني كه به تو تسليت مي گويند و مي روند و چيزي جز سنت حسنه دل جويي از عزادار را به جا نمي آورند.
تنها با يك فرق كه نيامده ام كه تسليتي تصنعي بگويم كه بي ترديد گوشت آكنده از آنها است. بلكه آمده ام تا با اين حقيقت تلخ آشنايت كنم كه آنچه ديدي، لمس كردي و در تار و پود وجودت با تو آميخت و از اعماق وجودت دردت داد، رسم بدي از روزگار بي رحم است. روزگاري كه با سنگدلي زايد الوصف، فرزندان خويش را كه توانايي هاي دوران شباب خود را از دست داده اند، از مقام فرزند خواندگي خويش مي رهاند ديگر در مقام مراقبت و پاسداري از آنها بر نمي آيد و لو آنها تمام زندگي، دارايي و حيات ما باشند. فرزنداني قبراق تر را جايزين آنها مي كند و بدينوسيله رشد و دوام خويش را تضمين مي كند. رشد و دوامي كه ما هم در مقام غير عزادار، از آن نهايت استفاده را مي بريم.
سخن كوتاه، ولو تلخ، اين حقيقت را بپذير، آويزه گوش خويش نما، دل در اين دار فاني مبند، مهلت نده افكار منفي سالهاي باقي مانده زندگيت را خراب كنند و شاد زي كه شاد زيستن تنها انتقامي است كه مي توان از روزگار جبار در مقابل تمام نا ملايمات گرفت.
خير پيش

Sonne said...

آرزو جونم سلام...مدتهاست که خیلی وبلاگ خونی نمی کنم و فقط گاهی به لیست وبلاگهای گوگل ریدرم سر می زنم...بنابراین حضور دیرهنگامم رو بذار رو همین حساب.
امروز متوجه شدم که یکی از عزیزترین هایت رو از دست دادی. روحشون شاد باشه و از خدا برای خودت و خانواده ت صبر می خوام....
آروز می کنم سالیان سال خدا مادرت رو برات حفظ کنه..
من رو هم در غم خودت شریک بدون دوست وبلاگی قدیمی....
روی ماهت رو می بوسم...
باز هم آرزو می کنم روح پدر عزیزت شاد باشه....