Wednesday, May 05, 2010

سقفی برای همه

تنها آلاچیق چوبی پارک که درست روبروی پنجره در میان پاپیتالها و درخت های کهن خودی نشان میدهد، با یک میز کوچک مربع و چند نیمکت که دورتادورش را گرفته اند، کمترین زمانیست که خالی بماند. آنقدر مهربانانه میزبان آدمها می شود و گاهی آشیان امن چند پرنده، که کمتر کسی از کنارش بی اعتنا می گذرد. گاهی سقفی برای زوج های جوانست و گاهی محفلی برای پیرمردان شطرنج بازمحله. نزدیکهای ظهرمکان تجمع بچه مدرسه ایهای پر شر و شورست و آخر هفته ها سرپناهی رزروشده برای ناهار های دورهمی. صبح های خیلی زود استراحتگاهی میشود برای گروهی از زنان اهل دل، که بعد از ورزش صبحگاهیشان، چای، صبحانه و فال حافظشان برقرارست ، گاهی هم صدای دست و خنده هایشان، از تولد یا نوه دارشدن یکی در بینشان خبر میدهد . گاهی، به چهره های درون آلاچیق از فاصله دور خیره میشوم، فکر می کنم چه درددلها و رازهای عاشقانه ای در این فضای کوچک رد و بدل میشوند، گاهی از جنس دوستی های کوتاه مدت ،گاهی از جنس دلخوشی و امید، گاهی از جنس تصمیمی مهم و گاهی تداوم دوستی های قدیم. فضای داخلش بوی آدمها و سرگذشتشان را میدهد همانها که در هیچ جایی قرار نیست ثبت شود جز در خاطره ها ، ذهن ها و حافظه چوبی جرزهای آلاچیق که زبانی برای گشودن ندارند. شب از نیمه می گذرد، سکوت و تاریکی ، پارک را در میان نورهای کوچک و رویایی به خواب می برد ... مرد تنهایی آواز میخواند.

1 comment:

Anonymous said...

چقدر بامزه بود این نقاشی عضو کوچک خانواده
چه روایتها که می شنود این آلاچیق از زبان کودکی تا سرخوشی و بعدهم آواز

www.theshinysun.blogfa.com
آفتاب تابان