دخترهای
فامیل جمع شده ایم با حرفهای همیشگی از بچه ها و کار و برنامه هایمان.
حرف را می کشانیم به خانه ، زندگی و غذاهای تازه. بعد یکی پیدا میشود
و یادمان می آورد که داریم پشت چین ها و سی سالگی هایمان گم میشویم، آن
یکی اما یادمان می آندازد که چقدر بچگی کرده ایم، روی پله های گرد وچوبی خانه قیطریه، لباس های سفید یک
جور برای عروسی خاله اقدس، تصویرها جان می گیرند. من، شیلا، بی پروا .
تاترهایمان یادمان رفته، چرایش را نمی دانیم انگار که بازیگران قهاری بوده
ایم که مدام نقشمان عوض شده ، هر کسی عکسی دارد، بچگی هایمان به یک باره
میان واژه های اسکن و ایمیل غریب می افتد. پسر کوچک که تازه کادوهای سه
سالگیش را باز کرده و با صدای بلند اعلام کرده خب مهمانی تمام شده بروید، می آید
تا حواسمان را پرت کند، آن یکی شیر میخواهد و آن چند تا دعوایشان شده،
واین یکی دستم را می گیرد تا پارکینگ اسباب بازی را برایش جفت جور کنم. این به یکباره گم شدنها را دوست دارم
وقت از نی کر شدن، وقت عریان تر شدن / وقت عاشق تر شدن، گم شدن پیدا شدن*
No comments:
Post a Comment