اینجا نشسته ام و دارم فرم های اینترنتی را پر میکنم، پیش ثبت نام چند دبستان. پسرک خیلی جدی دارد خط و خطوط آدرس ها را نگاه می کند، شاکیست که چرا خانه ما و مادر بزرگش را روی نقشه هایشان نکشیده اند. تا امروز که نرفته بودم و یکی دو تا مدرسه جمع و جور با پسربچه هایی که لباس فرمشان جلیقه و شلوار جین با پیراهن چارخانه آبیست را موقع ورزش ندیده بودم باورم نمیشد که پسرک روزی میشود جای یکی از اینها و من دلم اینقدر غنج میرود. حیف که پسرک دوست ندارد بزرگ شود، این را صدمین بارست که می گوید، حتی امروز که گفتم دیگر پیش دبستانی دارد تمام میشود و تو بزرگتر میشوی، قیافه اش درهم رفت .
مدیراول تبلیغ نکرد، شاید لازم ندید، در عوض حرفهایش رفت و آنجایی که باید بنشیند نشست، دومی از همان ابتدا از مقایسه شروع کرد و من دیگر گوشم بقیه حرفهایش را نشنید یا نخواست بشنود، در کل آدمهای مقایسه را نمی فهمم، نا آرامند، ترازویشان یک لحظه هم نمی ایستد، خودشان را آنقدر تو این کفه و دیگران و موقعیتشان را توی کفه دیگر می گذارند که نهایتا بشوند نسخه بالاتر یا پایین تری از کپی پیست های معمول، با حداقلی از خلاقیت. خب که چی؟ دلم میخواست به مادری که دنبال فوق برنامه تیزهوشان بود بگویم به جای بچه اش استرس گرفته ام یا مادری که میگفت همه کشورهای پیشرفته مدارس خوبشان مجانیست و ما فیلان، بگویم حرف مفت کیلویی چندخانوم؟ حتی به مدیر که پذیرش بچه ها را موکول می کردبه کنکور ورودی، بگویم مگر اموزش بچه ها با هوش بالا هنر خاصی هم میخواهد؟ بجایش امابیرون آمدم و هوای بهاری را با لذت قورت دادم. به پسرک حق دادم که نخواهد بزرگ شود گاهی خودمان هم از دغدغه و معادلات چند مجهولیمان گریزان میشویم
2 comments:
به به چه پسر عاقلی! این کار بچه ها مثل همه قسمتهای دیگه (!) وقت گیره من آخرش مجبور شدم خود غزال را ببرم مدرسه انتخاب کنه باورت میشه؟
والا همین یه قسمتش اینطوریه:) مگه شما چند تا اتتخاب برا مدرسه غزال جون داشتین!؟
Post a Comment