تولد تمام شده بود، به پشتی مبل تکیه داده بودم با پاهای دراز شده، از فرط خستگی، هر کسی گوشه ای افتاده بود، او اما داشت کادوها را یک به یک کشف می کرد، گفته بودمش لباسهایش را عوض کند، اسباب بازی همیشه هست، فردا و بقیه روزهای هفته، بین خواب و بیداری و نورهای یک در میان، دیدم بی لباس آمده کنارم، دستهایش را آورده تا نزدیک دهانش، این یعنی غمگین بودن، گفت دلش نمیخواهد فردا توی مدرسه بخوابد، دوست ندارد کیسه خوابی که بابا بهش میدهد را با خودش ببرد، حتی قصه گویی و بازی گروهی و شام و بودن با بقیه بچه ها که سال دیگر نمی بیندشان، را نمیخواهد، اشکهایش قلمبه قلمبه می ریخت، گرفتمش توی بغل، بدنش را جمع کرد عین بچگی ها، عین همان وقتها که در بغلم پناه میگرفت. مدتها بود پوست بدنش را لمس نکرده بودم ، آه ای مرد کوچک من، تو را چه میشود؟ گفت دلش میخواهد کنار ما باشد، توی تخت خودش، جای خودش، تا یک ساعت پیش آنقدر خوشحال بود که ذوق زده شدم، هیجانزده آمده بود تا یکی از آن ممنون های قشنگش را بگوید، سرش راکرده بود توی خاک و کرم های پارک را با بچه ها بیرون می کشید، با پسرها فوتبال دستی بازی می کرد و حباب های کیهان کوچک را می ترکاند، فضای باز برای خالی کردن انرژی بچه ها فوق العاده بود، گفتم ولی من اگر جای تو بودم مثل بقیه شیش ساله ها می رفتم و یک شب جالب را تجربه می کردم درست مثل امروز. نگاه کرد به دستهایش، به بازویش حتی به انگشتان پاهایش، غمزده گفت - چطوری شش ساله شدم آخه؟ ببین هنوز هم پنج ساله ام. آه پسرک مامان، ذهن ساده ات دوست داشتینی ترین نگاه دنیاست، لباسهایش را پوشاندم، برایش معنی سن را توضیح دادم وقتی خوابید همه ماشین ها را ردیف کرد کنارش، شاید برای اطمینان. ته دلم چیزی شکسته بود، فکرم به جایی قد نمیداد، بعضی شش سالگی ها هم لابد می توانند اینطوری شروع شوند، با عقبگرد،
فردا نوشت: خستگی ساعتها انتظار توی حیاط به چند دقیقه دیدن هیجانش میان رختخوابهای رنگی می ارزید
1 comment:
زیبا می نویسید ... لحظه هاتون رو با پسرتون ...
خوندمت ...
برقرار باشی ...
Post a Comment