Friday, June 22, 2012

من در این(آن) آبادی پی چیزی می گشتم


پسر دورگه با چشمان سبز و خاکستریش به من نگاه می کند با خنده های کمی خجالتی که  با چرخاندن سرش توی بغلم نشانش میدهد، چهار روز هفته  خانه پدر بزرگ و مادربزرگ می ماند و بقیه هفته را همراهیش میکنند تا شهری نزدیک، پیش مامان و بابایش. فرانسواز خسته است، مهمان دارد و بیشتر اینکه این وقت روز حوصله بچه داری -نوه داری- را ندارد،  از راه  رسیده ام، بچه سه ماهه را داوطلبانه می گیرم، از پله های باریک و چوبی بالامی برم تا اتاق زیر شیروانی، شده ام سارا کورو، اتاق سفیدست با پوسترهای بزرگ سینمایی ، میگذارمش روی تخت و پنجره زیر سقف را باز  می کنم، بچه با انرژی پاهایش را تکان می دهد و روی تخت می لغزد، بنای خواب هم ندارد، گاهی به عکس های کوچک  پدر که  مادرش از همان دوران عاشقی روی دیوار نگه داشته،  نگاه می کند، کنارش دراز می کشم، رد نگاهش را که  به بازی نور پنجره خیره شده دنبال می کنم، گاهی حتی دقیق میشوم ببینم  چیزی از نوزادی یادم می آید یانه، گاهی هم فکرم را برای تجربه دوباره بچه داری قلقلک میدهد.  منتظر می مانم تا بخوابد،  برای پنجاهمین بار پستونک افتاده اش را که با دقت دنبال می کند، توی دهانش میگذارم، بلند میشوم و از پنجره بالا، میز چیده شده تراس را می بینم با بشقابهای قرمز آجری،  صدای مهمانها کمی بعدترش می آیدو بعد دیگر هیچ. بچه دوازده ساعت یکسره کنارم میخوابد، کسی هم دلش نمی آید بیدارمان کند.  صبح فردا لقب  ماهرترین بی بی سیتر را می گیرم .  بعد هم کم کم یادم می آید که چقدر با پسرک حرف زده ام لالایی  خوانده ام یدون اینکه حتی فکر کنم ممکنست زبانم را نفهمد، به چشمهایش نگاه کرده ام و او چشمهای خیس من را دیده است که چقدر برای بچه های سرگردان دنیا غمگین بوده.  دلم برای چند ماهگی پسرک  تنگ شده، برای بغل گرفتنش، برای بو کشیدنش. می دانم که  فراموشکار شده ام، خیلی چیزها از یادم رفته، خیلی از همین لحظه ها، شاید جایش را چیزهای بهتری گرفته اند. بچه های کوچک قدرت عجیبی دارند می توانند هورمونهای مادریت را به یکباره بهم بریزند.
ژوئن  ۲۰۱۲ 

No comments: