جایی انگار دکمه بی اختیار خورده بود و چند تصویر از کفش و سنگفرش خیابان ثبت شده بود، نزدیک میدان کنکورد، دور و بر ایستگاه کلمانسون، همان جا که استرس سفارت های مختلف رفتنش یا فرار از ماندن در هتل های اینترنتی اش، اشتیاق توریست های شانزه لیزه را برایم مسخره جلوه می داد. این بار ولی میان آنهمه خاکستری، ته دلم نارنجی بود، داشتم میرفتم خانه آقا و خانم ج، شمال رود سن، دو ایستگاه بعد از قبرستان سگ و گربه ها، راسته یک کوچه چار متری با خانه های قرن نوزدهمی، آقای ج مشتاقانه ته کوچه ایستاده بود از همان ابتدا تصور اینکه مجال حرف زدن ندهد خیلی بیراه نبود، با این تفاوت که می دانستم از پرت و پلاهای خارج نشین نیست، همانطور که سلام و احوالپرسیش را می کرد از تک تک همسایه ها برایم گفت، اینکه هر کدام چند بار ایران را دیده اند و در حیاط این یکی درخت به و خرمالوست و آن یکی گیلاس و خودش زردآلو و ... این همسایه اش طراح اورئال است و آن یکی مدیر سابق فرانس کولتور، پایم را که روی اولین گلیم گذاشتم، در لاک خورده فیروزه ای با کوبه هایی که دخترش از یزد آورده بود و همسایه هنرمندشان، طرح های بته جقه طلایی رویش پیاده کرده بود را نشانم داد، بعد هم دانه دانه تابلوهای ریز و درشت کار دست و صنایع دستی طوارق که سالی یک بار از صحرا می آیند.و یک کتابخانه پر محتوا، خیلی دقت کردم خودش و خانه اش ادا باشند ولی نبودند، همه چیز از رنگ و بوی شرقی آنهم از نوع طبیعیش اشباع بود، برنج را توی دیس لعابی مادرمرحومش کشید و خورشت بامیه بادمجان با گوشت بره را در یک کاسه سفالی، در همان حال داشت نقش پدر ایرانی را برای پسر بیست ساله و دختر پانزده ساله اش اجرا می کرد انگار که مصطفی خان رفته باشد توی جلد پسرش: داوود چی می خوری؟ کی میخوابی؟ برای سفر فردا پول کم نداری؟ کوله پشتی ات را سنگین نکن، با چه خطی می روی؟ چه ساعتی برمی گردی؟ این التفاتات از من و دخترش هم فراتر رفت و به خانوم ج هلندی که صبح زود سفر کاری داشت، رسید. حتی به همسایه که کلید آورده بود. یه جایی هم گفت همسایگی چقدر برایش مهم است و الجار قبل الدار، دیرتر از همه خوابید و زودتر از همه پا شد. بعد هم منتظر ماند تا برگردم و چمدانم را بردارم. توی راه برایم شعر خواند، طنز گفت، معنویت، آدمیت، خود ساختگی، آخ که هرچه بگویم کم گفته ام اصلا از این جور آدمها نباید گفت، آنقدر متفاوتند، آنقدر غنی اند که در جمله و کلمه نمی گنجند، مصاحبتشان چیزی دارد که لقب آدمی دادن به هرکسی را نشاید. راهروهای مترو را پا به پایم آمد تا آخرین ایستگاه. وقتی رفت دلم پر کشید، برای سایه اش، آرامشش، پر بودنش، پدر بودنش، حیف که زندگی از این آدمهای نازنین خیلی کم دارد.
1 comment:
دلم خواست آرزو، خیلی خوب بود
Post a Comment