بی هویت که می شوی، می شوی ساختمان بساز بفروش، بهترین نقطه شهر هم بگذارندت، به بقیه دهن کجی می کنی. ملغمه ای هستی از همه چیز و هیچ چیز. خیلی تفاوتی ندارد چند طبقه باشی یا برجی سربه فلک کشیده . پشت نمای رومی و کلاسیک با سرستون کرونیک پنهان شوی یا نمایی سیمانی و زد و بست هایی که عریان و ناشیانه اند. ته کوچه بن بست باشی یا کنار بزرگراه. همه چیزدر میان شیشه های رفلکس و بی هندسه ای که به زور و ضرب بر نمایت چسبانده ای، به سرعت گم و گورمیشود. در نگاه اهل فن، باطنت همانست که ظاهر. روحت همانست که جسمت، داستان تلخیست اگر فکر کنی سایه بان و پناهی شده ای برای یکی بی پناه تر از خودت. به وقت حادثه پایه های لرزانت فرو می ریزند، همانقدرکه بزک دوزک و ترک های ریز و پنهانی که تحمل اولین بارانهای فصلی را ندارند. فضاها گاهی آکنده می شوند از انعکاس شیشه ها از تصویرهای کج و معوج که مدام تکرار می شوند، آینه هایی که از بفریاد آوردن بی هویتی ها ابا ندارند، گاهی همین آینه ها بهم دهن کجی می کنند نگاهشان را از هم می دزدند، آینه ها همیشه راست می گویند.
جلال آل احمد به روایت دیگر
No comments:
Post a Comment