شبستان را چرخیدم و رفتم سالن بچه ها، جمعیت زیاد بود، چهره بچه های خسته که پشت مامان باباها میدویدند و غر میزدند نگرانم می کرد. حتی ردیف بچه هایی که گروهی با لباسهای مدرسه آمده بودندو از صف بیرون می رفتند. انگار که باید همه بچه ها را می پاییدم و به بزرگترها تذکر میدادم که کنار بروند تا بچه ای له نشود. برای دانیال و دایانا کتاب گرفتم، کتابها بزرگ بودند، هم قد و قواره بچه ها، راه رفتن باهاشون سخت بود. یک پازل نقشه برای پسرک گرفتم، ایران هنوز برایش شهرست و تهران کشور و بقیه شهرهای اطرافش هم کشورهای همسایه. بعد از نمایشگاه. دنبال پسرک رفتم ، دائم مراقبش بودم که مثل دفعه قبل، از تاب، توی باغچه پشتی حیاط پرتاب نشود. این کار هر روزه ام هست. به اضافه ورجه وورجه ها و دنبال دویدنها. توی راه گفت که چرا با خودم نبردمش، برایش از شلوغی و گم شدن بین جمعیت گفتم، انگار که همه فوبیاهایم را بهش منتقل کرده باشم. شب که کنارم دراز کشید و به نقشه نگاه می کرد گفت مامان، من بزرگم. می بینی؟، «مرابق» خودم هستم ، توی بغل گرفتمش. جثه اش کوچک بود، خیلی کوچیک . با دستم خطها را نشانش دادم گفتم اینجا ایرانه،..........اینجا کوچه ما، خونه ما، اینم اتاقمون، اینم چراغش، اونجا خونه دانیال و دایاناست، خونه .....، چشمهای خندونشو که بست دلم هم قرار گرفت
No comments:
Post a Comment