Tuesday, January 18, 2011

زنی برای تمام فصول

دلم می خواهد جای شیرین باشم با همان زندگی مرتب، آرام و استاندارد یک زن سی ساله، زنی که زندگی اش توهم و پا در هوا نیست که بی قرارش کند، دست و پا بزند درآینده نگری های بی معنا. زنی که گمشده ای میان درس و سواد ومدرک ندارد. زنی که آخرین بار که پایش را از دانشگاه هنر بیرون گذاشته و ازدواج کرده ، رفته است پی زندگی واقعی اش ، زنی که سراغ چالش ها نمی رود . زنی که کمتر پیش می آید به بچه اش با بی حوصلگی نگاه کند، کمتر حق و حقوقش را داد بزند. زنی که به جایش همه این سالها کار کرده و با مهارت هایش زندگی می کند.
دلم می خواهد جای او باشم که فکر می کند معمولیست، که هرروزوقتی می گذارد برای خودش. آخر ماه می شود و برای حقوقش ، نقشه می کشد . با یکی قرار خرید می گذارد. بین راه از رنگ کابینت آپارتمان نیمه سازشان می گوید تا پیشرفتش در یوگا و خوشنویسی. از غذا و علائق شوهرش تا دغدغه های مادرانه اش . از مسیرهای جدید پیاده روی تا تاتر و فیلم و خیریه و سفر و مهمانی و الخ. بعد آن خیابان پردرخت شهروند را با لذت می آیند پایین تا باجه دنج لواسانی، روزنامه و مجله ماهانه شان را می خرد و همانجا با شوق ورق می زند. ...

. دلم می خواهد جای او باشم، او که الان چای بعداز ظهرش آماده است و خانه اش مرتب و پر از رنگ...بوی گلهای نرگسش را می شنوم، دلم طراوت زندگیش را می خواهد ، طراوت زنانه، زنی که با سی سالگی اش زندگی می کند


No comments: