Monday, November 15, 2010

همسایه ها

پسرک را می گذارم تولد، اولین نفرست، با دوستش همسایه ایم. قدم زنان می روم اداره پست تا نامه سفارشیمان را بگیرم. محتوایش را می دانم، مملکت کاغذ و کاغذ بازی! نامه را می چپانم توی جیبم تا یک روز اداری بروم دنبالش. بین راه، دلم بوی آشنا می خواهد، بوی نان تازه، سبزی، قهوه ... ولی دریغ از یک مغازه خوشبو. آقای همسایه سر چارراه جلویم را می گیرد، استشهاد برای احداث باغچه محله پر می کند، با کمال میل امضا می کنم، هرچند به عمر ماندنم قد نمی دهد. می آیم خانه، کمی فرصت دارم تا برای نوآ، کیک برنج زعفرانی یا همان ته چین خودمان درست کنم ، امشب برای خانه جدیدش مهمانی می دهد، برای مدتی همسایه ایم. ماشین پسرک را شارژ می کنم تا سرش را آنجا گرم کنم. با جمع های مجردی میانه ای ندارم، میان سرخوشی و شنگولی باید بروم توی لاکم ، ... به جز یک ورم قلمبه روی پیشانی که با بچه دیگر سر به سر شده اندو پدر مادر کانتن را دستپاچه کرده ، همه چیز، ظاهرا خوب پیش رفته . یکی دو ساعت بعد، قابلمه به دست راه می افتیم . بقیه، بطری به دست آمده اند. جوانتر هامی روند سراغ ماشین شارژی و از همه توانایی شان برای سرگرم کردن پسرک استفاده می کنند، ارشیا هم در همراهیشان موقع سیگار کشیدن و سرمای تراس، سنگ تمام می گذارد، اینجا هم به جز بوی ته چین و زعفران، بوی آشنایی نمی آید. شام سرپایی می خوریم ، پسرک تا آخرین ذره توانش می دود، سرها شنگول شده، قرارست تا خود صبح بیدار بمانند، اولین نفر خداحافظی می کنیم، ظرف دو دقیقه در خانه خودمان نشسته ایم

پ.ن: فضاهای دور و برم سرد و بی روح شده اند سیزده نوامبر ۲۰۱۰

No comments: