Sunday, March 08, 2009

نستالوژیک

باز هم میان کاغذهایی که این روزها ، دور و برمان را پر کرده اند تا هر از گاهی مگر دستی به سر و رویشان بکشیم و از حجم بار هایمان کم کنیم، دیدن پاکت مشکی عکسها کافیست تا نیم ساعتی نستالوژیک بشوم. عکسهای دقیقا چهارسال و یک ماه پیش ،روز خداحافظی یا همان گودبای پارتی معروف، خانه پدری و آشپزخانه و عکس دو نفریمان با مامان که قطعا حرص کم بودن شامی که توسط دخترش مدیریت شده بود ، میخورد. من و چتریهای کوتاه و ابروهای پرتر از امروز، یه شادی بچه گانه ولی همزمان با چشمان غصه دار آن روزهایم . بلافاصله تصویرها نزدیک میشوند ،جمعی نسبتا کامل از همه فامیل ، میز شام و شمعدانهای چینی مامان که به اصرار من برای اولین باربعد از اینهمه سال روشن شده بودند، بوی دوست داشتنی باقالی پلو ، صحنه سررفتن تک تک دوغهایی که به توصیه من بجای کوکا جایگزین شده بودند، بُغ کردن خاله بزرگه و اضطراب خاله کوچیکه از ترس افتادن پسرک بازیگوشش از راه پله ها ، تعریف و تمجیدهای معمول عمه کوچیکه از من ، پریا و برنامه هایی که برای پذیرایی چیده بودیم ، خدیج خانم غرغرو و گذاشتن آنهمه ظرف برای فردایمان و در نهایت عکسی مات ، یادگاری از جمع فامیلی که امروز در گذر زمان ، برایم معنای متفاوتی یافته اندو پدرم که درست در مرکزشان قرار گرفته. و در آخر گلها و هدیه های پر خاطره ای که چند تاییشان مهمان خانه اینجاییم شدند و باز میروند تا شاید در فضای دیگر و زمان دیگر معنا یابند.
Au revoir la France pour quelques temps
ا