Wednesday, July 31, 2013

اينجا زير آسمان اين شهر بزرگ، زير سقف اتاقي كه از حد معمول بزرگترست قلب كوچكي ميزند كه همه زندگيش به حبابي شيشه اي بسته، موجود جمع شده اي كه بايد هفته ديگر ينگه دنيا باشد و به وقت موعود، با بارنامه اي عريض و طويل منقش به مهري ظاهرا باارزش بر زمين گذاشته شود. حال باربر تعريفي ندارد اگر آن بار باشد و يك سال و اندي برنامه، تمام هم و غم ماجرا. ميان خنده و گريه هاي هيستريك، شوك زده از رسيدن بي موقع، اجل معلق وار، مي گويد ناخواسته است. شك مي كنم درست شنيده ام ؟ بله درست شنيده ام : "ناخواسته". ناخواستگي زنگ ميزند همه جا در مغزم، ميان ديوارها و فاصله بينمان، ميان محفظه شيشه اي كه حالا نه حامل زندگي كه كجاوه آرزوهاي بر باد رفته است.
 چرا خدا نمي آيد به بندگانش بفهماند با حسرتهاي كوچك بد به دنيا گند زده اند، بس نيست؟

No comments: