Tuesday, February 17, 2009

ارشیای من

این روزها میگذرند ، روزهایی که به خواسته های جور واجورت میگذرد و گاه فکر میکنم با نه گفتن هایمان انگار دنیای رنگی و پر خیالت را بزور در دنیای کوچکمان جای میدهیم ، شبهایت به کابوس نان یا کیک شکلاتی می گذرد و صبحهایت به اصراربرای دیدن« کارتون پرنوئل »، قهر کردنهایت کوتاه و بی نتیجه ست ، یکدندگیهایت همراه با چشم غره و گاه با طنینی خشدار در صدایت و لپهای بعضا گل انداخته ، یک پسرک قلدر به تمام معنا راتداعی میکند. ساعتها لب تاپ و آی پاد سرگرمت میکند و گاه داستان وی - وی و ماشین های ریز و درشت . برایم گاهی از ترسهایت از تراکتور و چند حیوان ساخته ذهنت میگویی و اینکه ترس در بین هم کلاسیهایت مد شده است . این روزها از تمجید شدن ، سرشار ذوق میشوی و چشمانت به پر رنگی تمام پر از لبخند میشود، ، این روزها حتی برای خودت هم در بازیهایت، سوم شخص شده ای ، «من» دیگر وجود خارجی ندارد و همیشه «ارشیا» فاعل هر کاریست، صبحها به دستکشهای قرمز و رنگ کفشت فکر می کنی و عصرها به رنگ بن بن هایت . وقتی در بغلم آرام میگیری با هیکلی که از نصفه ام گذشته ، داغ میشوم و پر از انرژی از اینکه چه روزها و لحظه هایی را با هم تا به امروز گذراندیم، هنوز هم همراه با طعم دلتنگیهای روزانه ام چشم به پنجره ای میدوزم که چند متر آن طرف تر تویی و این فاصله کم ، برایم قوت قلبست ، هنوز هم خوشحالم که دنیای روزمرگیهایم ، رشته عمیقمان را از هم نگسسته و در ته ذهنم ، به هیچ پیشرفتی به قیمت یه لحظه ناراحتی و احساس تنهاییت حتی فکر هم نمی کنم.
راستی میخواستم بگویم که همه جمله هایت ، زمان و فعل دارند ، الفبا و شمارش اعداد را هم بدون اینکه بفهمیم از روی لب تاب قرمزی که روزی بدرد نخور می نمود ، یاد گرفته ای ، شاید روزی گذرت به اینجا افتاد و خواستی بدانی در سی و دو ماهگی ، «ارشیای من » چگونه بوده است.

ا