از صبح آسمان گرفته است، غم دارد مثل نزدیکیهای غروب. همه پرده ها را کنار زده ام و چسبیده ام به پنجره تا ازهمان ذره نور طبیعی، که گوشه ای از اتاق را روشن کرده استفاده کنم. تنها روشنایی ، نور کم آباژورست و صفحه مستطیلی روبرویم که گاهی جمله ای بر آن نقش می بندد و گاهی در میان متنی پر از تاریخ و عدد و نام گم میشود. بیسکویت های پرتغالی را دانه دانه میزنم در استکان چایی. صدای تیک تاک ساعت دیواری، ساده ترین موسیقی است که لحظه ها را برایم می شمارد.زیر نویسها را اضافه می کنم. باران می گیرد. ضربه هایش بر برگها و صدای بادی که در میان شاخ و برگها می پیچد، با شر شر ناودانها قاطی شده اند. تازه رسیده ام به رنسانس قرن پانزدهم... ولی آسمان خیال باز شدن ندارد.
2 comments:
سلام.لذت بردم.آفرین.شاعر نیستم اما...به خونه ی منم بیایید خانوم چکامه!لطفا.خوشحالم کنید!!!این شعرمو که به خاطر یه اتفاق قشنگ خیلی دوست دارمدوستانهتقدیکم میکنم شاید بیایی!!!
Now,you 're scent of those flowers
which have nestled in crevices of mountains
sloping towards plain of my mind with every rain…
and as if that's plan to be a gift this scent to no body till armageddon …!
عطر آن گلهايي هستي كنون
كه در شكاف كوهها غنوده اند
و با هر باران به دشت ذهن من سرازيرند
و گويا بنا نيست به تني اين بوي هديه شود تا روز مبارزه بزرگ!
ببخشید خانوم آرزو.اسم خوبتون اینه و من...!مجنونم و میدانم تا صبح نمی مانم.!
Post a Comment