آسمان سورمه ایش، اونقدر تمیز و پر از ستاره بود که به نظرم رسید سالهاست همچین آسمانی را بالای سرم احساس نکرده بودم. سرم از فکر زیاد سنگینی می کرد و دلم جای دیگر بود. همه برای سی سالگی لابراتوار جمع شده بودن در یک هتل روستایی کوچک و نقلی کنار دریاچه ای پر از اردک های سبز و خاکستری . گاه نگاهم خیره می ماند به پنجره ای که با شمع های قرمز و نارنجی پر از نور و رنگ شده بود. حرف و حدیث از ایران تمامی نداشت ولی انگار برای اولین بار بود که فرانسوی ها را از ته دل دوست داشتم نمی دانم شاید از سر دلسوزی و اهمیتشان به موضوع بود یا حضورشان آنقدر برایم آرام بخش بود که دلم میخواست بزمشان هیچوقت تمام نشود. نگاههای آبیشان ، گاه قوت قلب بود. صدای گیتار محزون ژول ،در آن موقع شب برای لحظه ای دلم را لرزاند ولی دیدن همه اون ستاره های ریز و درشت که حالا دیگر سو سو کنان در مسیر برگشت همراهیمان میکردند کافی بود تا امید در دلم زنده بماند.
برمی گردم به خانه تا چند روز دیگر
برمی گردم به خانه تا چند روز دیگر